آدم گاهی بیحوصله است، روز های مزخرف را پشت سر هم میگذراند، خودش را گم میکند، دل و دماغ ندارد، مانند موتور ماشینی که تِقتِق میکند، به زور راه میرود، نمیدانم، شاید هم اصلا نتواند راه برود؛
بعضیوقتها موقعیتی پیش میآید که مستأصل شدهای، در میان افکارت دست و پا میزنی، تاریکی قدم به قدم به تو نزدیک میشود، از آن موقعیتهایی است که حتما لازم است کسی دستت را بگیرد و کمک کند تا از افکارت فاصله بگیری، احتیاج داری که با کسی حرف بزنی، اینکه چه میخواهی بگویی مهم نیست، فقط دلت میخواهد حرف بزنی، حتی چرت و پرت بگویی اما بگویی.